۱۳۹۱ آبان ۱۱, پنجشنبه

برگی از دوالف(1)

روزهای آخر بازجویی 5 نفر بودیم در یک سلول و انگار در استادیوم آزادی هستیم با هزاران هم صحبت
خوشحال بودیم در عین حالی که دلمان برای آزادی می تپید
روزها را با خاطره و پانتومیم می گذروندیم
از بازجویی های هم صحبت می کردیم و هزار تحلیل می آوردیم که کدام یک زودتر آزاد می شویم
احساس می کردم نزدیک به آزادی هستم چراکه بازجو برگه ای را آورد تا ان را امضا کنم که در آن تاریخ دستگیری درج شده بود
به هر حال هزار حدس و گمان بود که می زدیم و با امید به آزادی نفس می کشیدیم و انفر ادی را تحمل می کردیم
73 روز از بازداشت من می گذشت که باز هم صدای جرینگ دریچه روی در آمد و مراقب از میان این دریچه مرا صدا کرد و گفت کد 56 چشم بندت را بزن
هزار فکر در سرم چرخید که باز هم بازجویی؟هنوز هم پرونده ام در جریان است؟
چه ساده فکر میکردم و دل خودم را به آن کاغذ خوش کرده بودم
به هر حال چشم بندم را زدم و مراقب مرا به بیرون از ساختمان پای بادجه تلفن برد و خود شروع به شماره گرفتن کرد
من مانده بودم بین زمین و هوا که داستان از چه قرار است و باز چه خوابی برایم دیده اند
مراقب گوشی را به به من داد و گفت صحبت کن و من بعد از گفتن الو
آشنا ترین صدای زندگیم را در آن دوران شنیدم صدایی که هنوز هم برایم خیلی آشنا است
بله بازجویم بود که با من بسیار مهربانانه برخورد کرد و کلی هم حلالیت طلبید
هرچه باشدبه خیلی از چیزها معتقد هستند و اگر شکنجه ات کنند شک نکن که آخرش حلالیت را باید بطلبند به هر حال وجدان دارند و انسانیت را از برند!!!
و بعد از احوال پرسی به من گفت که امید تو امروز آزادی فقط نباید به هم سلولی هایت چیزی بگویی و من هم حرفش را تایید کردم
بعد از اتمام صحبت و حلالیت طلبی مراقب مرا به سلول برد و در بین راه به من گفت 5 دقیقه دیگه می آیم و به بهانه اینکه می خواهیم سلول تو را عوض کنیم تو را از سلولت خارج می کنم و من بازهم تایید کردم
وقتی به سلولم رفتم همه هم سلولی هایم از من پرسیدند چه خبر بود و برای چه رفتی و من با خونسردی هر چه تمام تر ولی در سکوتی همراه با هیس هیس به انها گفتم که دارم آزاد میشوم و داستان از این جریان است فقط تا من آزاد نشدم چیزی به مراقبها نگویید و بعد شروع کردم به خداحافظی و دلداری که خب یک نفر آزاد شد پس آزادی همه شما نزدیک است
مراقب آمد و من با پتویم از سلول خارج شدم و بعد از مراتب اداری من را سوار ماشینی کردند و بیرون از اوین پیاده ام کردند و من بودم و یک دنیایی که دیدن درختانش هم خوشحالم میکرد
چه برسد به دیدن آسمان

۱۳۹۱ آبان ۱۰, چهارشنبه

شبی به بلندای چاهی عمیق

روز وقتی در خواب باشی و چشمان خود را در سرشب باز کنی
انتظاری نباید داشت که شبی بلند را حس نکنی
 بلندتر از آن وقتیست که روز بیدار باشی ولی نتوانی روز بودنش را ببینی و لمس کنی
نمی دانم الان و در این شب چه کسانی هستند که این بلندای چاه عمیق را در شب بودن انتظار می کشند
شاید دوستی باشد شاید هم آشنایی و شاید هم خاطره ای
دوردست نیست این بلندای
کافیست راه اوین را پیش بگیری, به قله آن چاه خواهی رسید
بیخیال شو و چشمانت را ببند در روز
آن یکی راه  مطمئنی نیست تا بتوانی از خاطراتش برایمان تعریف کنی
چرا که عمق چاهش گاهی وقتها از فراز کائنات هم می گذرد
بیخیال شو



۱۳۹۱ آبان ۴, پنجشنبه

چشم بند

زمانی بود که مخاطبی داشتم به نام چشم بند
فقط حیف که با من حرف نمیزد
در عوض چشمانم را از زشتی ها و نابخردان محفوظ نگه میداشت
خدا می داند که الان این خدمت را برای چه کسی انجام می دهد
جرینگ صدای دریچه کوچک روی در آمد که نابخردی فریاد زد:
کد 56 چشم بندت را بزن
خوشحال میشدم که بازجویی در راه است
آخر مخاطبی پیدا می شد تا با من صحبت کند
حالا فحش باشد تحقیر باشد و یا تهدید
هر چه بادا باد

۱۳۹۱ آبان ۳, چهارشنبه

سوسک کافکا

نمی دانم هر چه فکر می کنم که چه حرفی برای گفتن دارم چیزی به ذهنم نمی رسد
مدام می نویسم و پاک می کنم و از این پاک کردن خسته شدم
شاید همین که ندانی چه حرفی برای گفتن داری خود حرفی باشد
بهتر است در مورد همین بنویسم و فقط سعی کنم وبلاگ را خط خطی کنم
به هر حال مخاطب باید یک چیزی را برای خواندن داشته باشد
حالا مخاطب نباشد خودم چی؟من هم باید سوژه ای را برای گذران وقت داشته باشم تا به سان سوسک کافکا در نیایم
جالب شد نگاه می کنم به بالا می بینم خیلی ساده شش خط نوشتم و خط خطی شد این صفحه
سرزنشم نکنید چرا که

از سوسک بودن می ترسم

۱۳۹۱ آبان ۲, سه‌شنبه

تلنگری به خود



بعضی وقتها زندگی خودم را مرور می کنم و با وجود اینکه اعتقادی به تقدیر ندارم بین تقدیر و اراده علامت سوالی می شوم که مدام ذهن خود را چکش کاری می کنم
یادی از گذشته که می کنم می بینم الانی که من در آن هستم آینده ای نبود که خود را در آن می دیدم
آیا این تقدیر من است و یا اراده شخصی که بین گذشته خودم راه را گم کرده است؟
دوری از خانواده هیچ وقت در ذهن من نمی گنجید و در آینده من هیچ نقشی ایفا نمی کرد ولی هم اکنون در گیر آن هستم
خانواده برای من خاطره ای شده است که هر از چند گاهی با کم شدن فاصله این خاطره محو می شود و دوباره پس از چند صباحی که راه ایران را پیش می گیرند این خاطره پر رنگ می شود
شعار است که بگویم همیشه آنها را کنارم حس می کنم چرا که درد دوری را فقط می فهمم و بس
دلم تنگشان است باید کمی خود را از این دل تنگی خالی کنم و
 راهی جز خواب نیست

شروعی بعد از هفت سال شروع


هفت سال پیش شروع کردم به نوشتن و هیچگاه فکر نمی کردم که بعد از هفت سال دوباره شروعم را رقم بزنم.
سرزمین جاوید وبلاگی بود که با آن خود را در دنیای مجازی شناختم و از نسل سوخته نامم.
آذر سال 1388 بود که سرزمین جاوید را با تمام داشته هایش در اتاق بازجویی به یازجویم دادم و این فضل و بخششم بزرگترین بخشش به زور در زندگیم بود و بعد از آن دیگر به نوشتن فکر نکردم و تمام افکارم را فقط در ذهنم چرخاندم تا خسته شود
ولی دیگر توانی برای ذهنم نمانده تا افکارم را در خود جای دهد پس بار دیگر

می نویسم تا بیدارم